ما واسه صداهای کاملا مشابه در فارسی، حروف مختلف داریم
واسه این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این ۲ تا: هـ، ح
واسه این ۲ تا: ق، غ
واسه این ۲ تا: ء، ع
واسه این ۳ تا: ث، س، ص
و واسه این ۴ تا: ز، ذ، ض، ظ
این یعنی:
«شیشه» رو نمیشه غلط نوشت
...«دوغ» رو میشه ۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو میشه ۳ جور غلط نوشت
«دست» رو میشه ۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو میشه ۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو میشه ۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو میشه ۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو میشه ۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو میشه ۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو میشه ۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو میشه ۱۲۷ جور غلط نوشت!
واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟
- ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه!
- قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم!
- موبایل هم نشدیم، روزی هزار بار نگامون کنی!
- پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن!
- آهنگ هم نشدیم، دو نفر بهمون گوش کنن!
- مانیتور هم نشدیم ازمون چشم برندارن!
- کلاه هم نشدیم حداقل باعث سرگرمی ملّت باشیم!
- ته دیگ هم نشدیم که واسطه رسیدن بهمون کلی صبر و سعی و تلاش کنن!
- خودکار هم نشدیم که علم و دانش به دست خودمون نوشته بشه!
- کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کله مون بکشن!
- صندلی هم نشدیم چهار نفر بهمون تکیه کنن!
- مدیر بانک هم نشدیم بریم کانادا خونه 2 میلیاردی بخریم هدیه بدیم به دخترمون!
- آبدارچی بانک هم نشدیم 1 میلیارد بزنیم به جیب!
- بزم نشدیم یه علفی چیزی به دهنمون شیرین بیاد!
- آفساید که خوبه یه خطای ساده هم نشدیم قدِ یه کارت زرد ازمون حساب ببرن... اه
- بیل گیتس هم نشدیم که 500 دلار در ثانیه درآمدمون باشه
- لواشکم نشدیم که یکی برامون ضعف کنه...
- فرزند آخرم نشدیم که هر چی خواستیم مامان بابامون برامون بخرن!
- فرزند آخر هم نشدیم که با داداش بزرگمون بریم بیرون دور بزنیم و حالشو ببریم!
- به استاد میگم استاد شما که 9 دادی حالا این یه نمره هم بده دیگهههههههههه، یه نگاه عاقل اندر دیوانه کرد، دست گذاشته رو دوشم میگه برو درس بخون! استادم نشدیم شخصیت کسی رو خرد کنیم!
- مامور راهنمایی رانندگی هم نشدیم موقع امتحان گرفتن از زنا کلی بخندیم!
- زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه...
- تام و جری هم نشدیم زندگی مون سرتاسر هیجان باشه
- نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
- نوزادم نشدیم یکی بغلمون کنه
- شریعتی هم نشدیم هر چی جملات قصاره نسبت بدن به ما
- ای کی یو سان هم نشدیم آب دهن بمالیم کف کلمون، همه چی حل شه!
- چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم
- قاصدک هم نشدیم، پیام رسان و سنگ صبور عشاق شیم
- عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم
- فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه
- گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم
- معادله هم نشدیم، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
- کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
- ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم!
- مارک آنتونی هم نشدیم جنیفر لوپز رو طلاق بدیم
- ای خدا ... بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون
- مگس تسه تسه هم نشدیم ملت رو بخوابونیم
- توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر به خاطرمون خودکشی کنن
- بوم نقاشی هم نشدیم یکی بیاد رومون 4 تا درخت و 2 تا دونه پرنده بکشه، قیمتی بشیم واسه خریدن مون سر و دست بشکونن
- گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
- کبری هم نشدیم تصمیم هامون رو تو کتاب ها بنویسن
- کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
- مهران رجبی هم نشدیم همه به خاطر دماغمون بشناسنمون
- دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن
اگر «شما» نویسنده این آثار هستید، لطفا عصبانی نشوید. لبخند بزنید و به خواننده هایی فکر کنید که با خواندن نوشته هایتان لبخند می زنند و در دل تحسینتان می کنند.
- طرف قد 2 متر و نیم، وزن 140، بازوش دور کمر من، فاقد هرگونه چربی تو تلویزیون اومده می گه توصیه من به جوونا اینه که از مکمل ها استفاده نکنند
خودِ لامصبت آخه با نون و پنیر اینجوری شدی؟
- از مارمولک له شده زشت تر، پسربچه تو سن بلوغه. اصلا مثل کوبیسم می مونه، هیچیش به هیچیش نمیاد
- دیشب که خوب می خوردین این چی چیه آوردین؟
(گروه بانوان در مراسم پاتختی در هنگام باز کردن کادو)
- زندگی همیشه در جریانه ولی ما رو در جریان نمی ذاره!
- جای خالیش را نه کتاب پر می کند، نه قهوه، نه حتی سیگار، من دلم آی فون 5 می خواهد.
- یه سوال ذهن منو مشغول کرده
چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟
- یکی می ره به شیرینی فروشه می گه این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟
یارو میگه شما شیرینی ناپلئونی می خرین لای هر کدومش ناپلئونه؟
- کاش یکی بود که توی کوچه ها داد می زد:
خاطره خشکیه، خاطره خشکیه
اونوقت همه خاطراتتو،همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن می ریختم تو کیسه و می دادم بهش و می رفت ردِ کارش
- اونقدری که من بالش زیر سرمو تا صبح می چرخونم، اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم!
- یکی از بزرگترین لذت های دوران کودکیم این بود که دستمو تا آرنج بکنم تو کیسه برنج! آی حال می داد.
- اینایی که با یه جمله مسیر زندگیشون عوض میشه، فرمون زندگیشون هیدرولیکه فک کنم
- «شام چی درست کنم؟»
اولین جمله مامانم در حین جمع کردن سفره ناهار
- بابابزرگم لپ تاپم رو دیده می گه چندتا قُوّه می خوره؟!
- همه نیمه گمشده و مکمل شونو پیدا کردن ،ما هنوزمتمم مون روهم ندیدیم!
به 30 درجه هم راضی شدیم دیگه! نبود؟ یه 10 درجه ... !؟
- پسورد وایرلسمو دو روزه عوض کردم کلا محبوبیتمو تو همسایه ها از دست دادم! یکی یکی سرد و سردتر می شن. نگرانم دسته جمعی یه حرکتی بزنن.
امروز یکیشون بلند به اون یکی می گفت نامرد نذاشت فیلممو کامل دانلود کنم!
- تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفت هشت ساله سر نوبت با هم بحث می کردن.
اولی: برو بابا! دومی: به من نگو بابا به من بگو عمو، وقتی می گی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم!
- فکر کنم دارم بابا می شم ... الان چند شبه بیدار می شم کولرو خاموش می کنم!
- هر وقت احساس کردی خیلی بالایی چند تا نارگیل واسه من و بچه ها بنداز پایین!
- یه زمانی وقتی به رفیقت فحش ناموس می دادی حکم مرگتو امضا می کردی، الان میزان صمیمیت و رفاقتتو نشون می دی.
- ضربه روحی که یخچال خالی به من وارد می کنه، عشق دوران جوونیم نتونست وارد کنه.
- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد مرغ است.
- یک بنده خدایی می گفت: حالا درسته ما قصد ازدواج نداریم ولی خب آخه یه خواستگار نباید بیاد برامون؟
- یه بار یه دویستی دادم به گدائه، گدائه گفت: خدای نکره یه وقت لازمت نشه؟!
- یارو دو دقیقه پیش زنگ زده خونه به جای اینکه من بگم شما، اون میگه شما؟ منم گفتم ببخشید اشتباه برداشتم!
- یه روز رفتم شلوار بخرم فروشنده یه شلوار آورد خوب نبود. گفتم این خیلی خزه، مگه اسکلم اینو بپوشم؟
فروشنده از پشت پیشخون اومد اینور دیدم همون شلوار پای خودشه!
- بزرگترین مقامی که تا امروز بهش رسیدم وقتی بود که دبستان می رفتم و مامور آبخوری شدم.
- آیا می دونین اولین کسی که عبارت «مردا همه مثل همن» رو به کار برد، یه زن چینی بود که شوهرشو تو بازار گم کرده بود؟
- اگه قراره با دمپایی ابریِ خیس تو دهنِ کسی زده بشه، اون کسی نباید باشه جز پسری که با صدای بچگونه حرف می زنه!
- پسرخالم کلاس دوم تو امتحانشون یه سوال داشتن که گفته بود: آیا می دانید رود هیرمند به کدام دریا می ریزد؟ اینم نوشته بود: بله می دانم!
معلم خوشش اومده بود نمره کامل داده بود.
- به کافه چی گفتم همان همیشگی ...
گفت زر نزن، مثل آدم بگو چی می خوری!
- پسرا هجده ماه میرن خدمت، اندازه 18 سال خاطره تعریف می کنن! لامصبا همشونم قهرمان پادگان بودن.
- آخه من نمی دونم این W چیه تو لغات این دهه هفتادیا و هشتادیا ... می نویسن …ba W she, a Wre, ba Wba کی مدرسه ها باز میشه راحت شیم
- معلوم نیست این درس عبرت چند واحده، لامصب تموم نمیشه
- از کلید محترم «پ» در کیبورد می خواهیم یه جارو مشخص کنه واسه خودش و همیشه همونجا بتمرگه که تو هر کامپیوتری جاش عوض نشه
- ولی خداییش بیاییم ظاهربین نباشیم. بعضیا ممکنه در ظاهر بی شعور به نظر بیان اما وقتی باشون می گردیم و بیشتر می شناسیمشون می بینیم که باطنن هم بی شعورن!
- وقتی پشت آیفون می پرسیه «کیه؟» 95 درصد مردم میگن «باز کن»، 5 درصد باقیمونده هم میگن «منم»
- یکی از اشتباهاتمون اینه که گاهی کسایی رو تو زندگیمون راه می دیم که تو طویله راهشون نمی دن
- خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابو ببینم، برم پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!»
- خوش به سعادت این نسل جدید که کلی سرگرمی دارن. والا سرگرمی نسل ما یه چرخ گوشت بود که دستمون رو می کردیم توش دستمون تا زانو قطع می شد! بعدش کانال پنج برنامه در شهر نشونمون می داد کلی حال می کردیم
- آی فون 5 هم اومد و تو نیومدی، خاک بر سرت
- تو خیابون یه تصادف شده بود. همه جمع شده بودن. منم برای اینکه صحنه رو از نزدیک ببینم از اون ور داد زدم گفتم «برید کنار، برید کنار من پدرشم» وقتی که رسیدم دیدم اونی که تو خیابون افتاده الاغه!
- سال ها گذشت و گذشت و گذشت و ساندیس ها کماکان تولید شدند و تولیدکنندگان نوشتند از «اینجا» باز کنید و مردم همچنان از «آنجا» باز کردند!
- اینایی که از پاییز بد میگن، بعدازظهرای پاییزی نرفتن تو حیاط خلوت بشینن، یه استکان نسکافه بخورن که بفهمن پاییز یعنی چی
- طرف شش ماهه دماغشو عمل کرده هنوز چسب میزنه! اینا همونان که برچسب تلویزیون و مایکروفر و پلاستیک صندلی ماشیناشون رو نمی کنن
- ترسناکترین لحظه دنیا لحظه ای که سوار یه تاکسی خالی می شید و راننده دیگه مسافری سوار نمی کنه. حتی مسافرایی که هم مسیر شما هستن!
- ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند. شلغم نشدیم یکی کوفتمون کنه خوب شه. ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه. بچه مردم هم نشدیم ملت ما رو الگوی بچه هاشون قرار بدن. قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
- هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یه تیکه از سرعتگیر کنده شده باشه و آدم بتونه دوتا چرخ ماشینشو از اونجا رد کنه
- غیرممکنه توی مدرسه های اینجا درس خونده باشی و این جمله رو نشنیده باشی: «ببینید همه تون صفر بشین، یه دوزاری از حقوق من کم نمی کنن، همه تون 20 هم بشید یه دوزاری به حقوق من اضافه نمی کنن!»
- یه همسایه پیری داریم، کلیپ کامران و هومن و دیده میگه چقدر این زن و شوهر بهم میان!
- اگر زن ها دنیا رو می گردوندن هیچ جنگی وجود نداشت فقط چندتا کشور با هم قهر بودن و حرف نمی زدن!
- حساب کنید قیافه دخترای دوران حافظ و سعدی چه جوری بوده که خال کنج لب یار آپشن محسوب می شده!
- این یکی رو هیچ وقت نفهمیدم واسه چی یاد گرفتم. می خوام بدونم کسی هست «ب.م.م» و «ک.م.م» (ریاضی) در طول زندگیش به دردش خورده باشه؟
- اتاقمو تمیز کردم هر چی بشقاب و دستمال کف اتاق بود بردم. حالا نیم ساعته دوتا هسته میوه تو دهنمه جایی ندارم بندازم
- پیر شدم آخرش نفهمیدم کاربرد مداد سفید تو جعبه مداد رنگی چی بود
- به یک کبری جهت پاره ای از تصمیمات نیازمندیم
- شبا وقتی سوار تاکسی می شم به این فکر می کنم که مثلا رمز عابربانکمو چی بگم به راننده یا اگه پیچید تو فرعی چجوری در ماشینو باز کنم بپرم بیرون
- این روزا آدم جرات نداره با یکی درد دل کنه. یارو تا بهت ثابت نکنه از تو بدبخت تره ولت نمی کنه
- از مزخرف ترین اتفاقات نصفه شبا، این صدای شکسته شدن قولنج وسایل خونه ست. مخصوصا تلویزیون و وسایل چوبی هی شبا قولنج شون می شکنه، آدم لوزالمعده اش میاد تو حلقش!
- ماکارونی عزیز
با سلام
لطفا از قیمه یاد بگیر. اونم مثل تو نارنجیه ولی دور دهنمونو به شعاع پنجاه سانت رنگ آمیزی نمی کنه!
- نسل ما جوراب زنونه مشکی آویزون به شیر حموم دیده
- می خوام گلکسی نوت بخرم، نه به خاطر امکاناتش، نه به خاطر کیفیتش بلکه به خاطر سایزش. آخه تنها گوشی موجود دربازاره که از سوراخ توالت رد نمیشه! یعنی عمرا بیفته توی چاه
- این آینه آسانسور معلوم نیست چه نیرویی توش نهفته که آدمو وادار به شکلک درآوردن می کنه
- وراثت چیزی است که وقتی بچه تون از خودش نبوغ در می کنه بهش اعتقاد پیدا می کنید.
- کاش می شد فهم و شعور را سهمیه بندی کرد. حداقل بعضی ها ماهی 60 لیتر شعور بهشون تزریق می شد.
- سوالات رایج مربوط به موبایل:
سال 76: آنتن دهیش چطوره؟
سال 79: چقدر شارژ نگه می داره؟
سال 82: دوربینم داره؟
سال 85: دوربینش چند مگاپیکسله؟ صداش چطوره؟
سال 88: تاچه؟ یا از این معمولیاس؟
سال 91: آندرویده؟
سال 94: اخلاقش چطوره؟!
سال 1400: درکت می کنه یا نه؟
سال 1403: به اندازه کافی بهت توجه می کنه؟ یا می خوای باهاش بهم بزنی؟

الدلار (۱) و الدلار (۲) و ما ادرئک الدلار (۳) التی تا نیم ساعت پیش بیست و هشت هزار (۴) و هذا من فضل المحمود الحمار (۵) رجل ز دیار گرمسار (۶) الذی جعل کل آمار (۷) و پیشتاز فی کل امور عین چاپار (۸) ...نمونه اش همین نرخ ساعتی دلار (۹) انا ارسلنا المحمود لخنده الحضار (۱۰) یا ایهاالذین آمنوا با این اوضاع عمرا اگر بتونید بخورید و بیاشامید (۱۱) چه برسه به اینکه بخواین اسرافم بکنید (۱۲
تاریخچه تقلب از جایی شروع می شود که ” حسن کچل ” برای نخستین بار به مکتب رفت . از بد ماجرا ، همان روز امتحان ماهیانه کودکان مکتب بود ؛ لیک حسن کچل از روی تنبلی چشمان چپش را بر روی ورقه ی همزاد انداخت تا نکته ای بس ارزشمند از ورقه ی فوق الذکر دشت کند .
این بود که اولین تقلب تاریخ بشری رقم زده شد . البته این تقلب با روش های بسیار ابتدایی بشری رقم زده شد. البته این تقلب باروش های بسیار ابتدایی (در مقابل ترفند های کنونی ) صورت گرفت . بدین ترتیب که حسن با کلی زور زدن خود را به بالای ورقه ی همزاد رسانید و خیلی راحت مطالب را کش رفت . از آن به بعد تقلب دوران طلایی خود را آغاز کرد .
روش های نوشتاری
۱٫ نوشتن روی کف پا ، پس کله ، پشت گوش و …
۲٫ نوشتن روی دیوار ، روی میز ، پشت نیمکت ، زیر نیمکت ، پشت لباس یا مانتوی دانش آموز جلویی ، …
۳٫ نوشتن به روی دستمال کاغذی ، پاکت نامه ، …
۴٫ نوشتن و لوله کردن تقلب و جاسازی آن در حفره های مختلفی از جمله بینی ، دهن ، گوش ، فک پایین ، دریچه آئورت ، …
روش های باکلاس
۱٫ استفاده از ماشین حساب مهندسی
۲٫ استفاده از موبایل
۳٫ استفاده از آیینه ، موچین ، لوازم آرایشی ، فیلم ، عکس ، …
روش های بی کلاس
۱٫ شیره مالیدن بر سر یکی از بچه درس خون ها
۲٫ خم کردن سر به روی ورقه ی طرف به صورت تابلو
توجه :
اگه در این امر تبحر کافی ندارید ، اصلاً سمت این کار نرید ؛ که عواقبی جزء ضایع شدن و اخراج و تابلو شدن ندارد .
سخنان کوروش کبیر در قالب اس ام اس های بسیار زیبا و خواندنی
دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند
.
.
.
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید
.
.
.
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد
.
.
.
اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید
آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .
.
.
.
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
.
.
.
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
.
.
.
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .
.
.
.
کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .
.
.
.
کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .
.
.
.
انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .
.
.
.
همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
.
.
.
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
.
.
.
دشوارترین قدم، همان قدم اول است .
.
.
.
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
.
.
.
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .
.
.
.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .
.
.
.
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.
از:http://berooztarinha.com
از:berooztarinha.com
آلا داغلار، نام محلی کوه ها و تپه های رنگارنگی است، که در بخشهایی از آذربایجان قرار دارند. این کوه ها در شهر خواجه، در 25 کیلومتری شمال شرق تبریز و نزدیکی شهر میانه، در 180 کیلومتری جنوب شرق تبریز قرار گرفته اند.
























اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند
--
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد
از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها
بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای
بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما
همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها
دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از
پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در
قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که
مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به
او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت
حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او
اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد
این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مردادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید،
اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت
جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد وبر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود راآماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری ازمحتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی ومجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، توفکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با
اندکی دخل و تصرف
....
...
مطمئنم این عکسها را کسانی که
باید ببینند نمی بینند
--
کسانیکه نمی خوانند، تصور می کنند می دانند
ایشان به دلیل عشقی که در دوران جوانی به آن دچار بوده و موفق به وصال نشدند، هرگز ازدواج نکردند
شباهت عجیب یک زن 32 ساله به "کیت مدیلتون زندگی وی را تغییر داد.
اين خانم 32 ساله که به عنوان خدمتکار در يک فست فود فروشي مشغول به کار بود و روزانه 50 پوند درآمد داشت به خاطر شباهتش به عروس ملکه انگلستان کارش را رها کرد تا در آژانس بدل ها مشغول شده و روزي 650 پوند درآمد داشته باشد.
"هيدي آجين" 32 ساله است و دو فرزند دارد او شباهت فوق العاده اي به "کيت ميدلتون" دارد به طوري که تمام مشتريهايي که از رستوراني که او در آنجا خدمتکار بود خريد ميکردند اين نکته را به او ميگفتند و حتي فرزند سه ساله اش عکس بانوي سلطنتي را با مادرش اشتباه ميگيرد.
او اکنون به عنوان بدل کيت ميدلتون مشغول به کار است و روزانه 650 پوند درآمد دارد. او بعد از اينکه خيلي ها از شباهت او با کيت صحبت کردند تصميم گرفت شغلش را رها کرده و عضو باشگاه بدل ها شود. در اين باشگاه شما ميتوانيد بدل بسياري از چهره هاي مشهور را مشاهده کنيد.
او ميگويد عجيب ترين پيشنهاد به او شرکت در فيلمبرداري تصاويري مربوط به مراسم ازدواج اين زوج سلطنتي بوده است . او از شغلش راضي است و ميگويد علاوه بر درآمد بالايش اين شغل هيجانات خاصي دارد و از يکنواختي در آن خبري نيس
به نقل از دیلی میل، همسر این خانم یک مرد ۸۰ ساله عاشق و شجاع است که توانسته بود دوبار نشان لياقت درجه يک کشور امريکا را در زمان جنگ کره از آن خود کند.
او با مرگ شجاعانه خود بارديگر ثابت کرد انسان شايسته اي است . در اين اتفاق که منجر به مرگ اين قهرمان عاشق پيشه ۸۰ ساله شد او قصد داشت با سپر قرار دادن خود از برخورد خودرويي که کنترلش را از دست داده و به پياده رو وارد شده بود و در آستانه برخورد با همسر او قرار داشت مانع از آسيب رسيدن به همسرش شود.
همسر ۶۲ ساله رابين بام ميگويد : بعد از شرکت در يک برنامه زنده موسيقي به سمت خانه در حرکت بوديم که يک خودروي تويوتا که حامل يک ديپلمات پاکستاني بوده به دلايل نامعلوم از مسير خود خارج شده و به سمت پياده رو منحرف شد. من متوجه اين وسيله شدم اما به دليل شوک زده شدن سرجايم ميخکوب شدم که ناگهان همسرم با هل دادن من ، مرا از مسير اين خودرو دور کرد و بعد ماشين با سرعت زيادي به او برخورد کرد و او زير چرخهاي ماشين رفت و متاسفانه جانش را از دست داد.
اين خانم در اين سانحه دچارآسيب زيادي نشده است اما همسرش بعد از رسيدن به بيمارستان درگذشته است. او معتقد است همسرش يکي از شجاع ترين مردان روي زمين بوده است و ثابت کرده است علاوه بر اينکه مردي عاشق بوده واقعا شايستگي دريافت دوبار نشان لياقت را داشته است . او حتي براي مردن راهي شجاعانه اي را برگزيده بود.
منبع:pcpsrci.com
يادمه دقيقاً ٩ سال پيش يه همچين روزى صبح زود از خواب پا شدم.خيلى خوشحال بودم، آخه قرار بود برم مدرسه!نديده و نشنيده عاشق مدرسه شده بودم، نميدونم چرا، ولى يادمه از ٤ سالگى از پدر و مادرم ميپرسيدم من آخر كى ميرم مدرسه؟؟ اونام ميگفتن هنوز مونده، سه سال ، دوسال، يه سال، يه ماه، و آخرشم گفتن كه فردا ميرى مدرسه!!وقتى پاشدم سريع خواهرمو كه يه سال ازم كوچيكتره بيدار كردم و بهش گفتم : هر چى كتاب دارى آماده كن كه وقتى برگشتم همشو برات ميخونم!!مادرم هم خنديد، اون موقع نفهميدم چرا ولى بعداً كاملا روشن شدم.صبح رفتم مدرسه، بچه هاى جديد رو ميديدم كه خوشحال با هم بازى ميكنن، قبلا شنيده بودم خيلى بچه ها روزاى اول مدرسه گريه زارى ميكنن، ولى پيش خودم گفتم: واقعا چرا آدم بايد تو همچين جايى گريه كنه؟ منم كه ديگه واسه خودم مردى شدم، ميرم مدرسه، دور بودن از مامان بابا كه گريه نداره!بعد چند دقيقه پدر و مادرم باهام خداحافظى كردن و گفتن : مطمئنى ميخواى ما بريم؟ نميخواى يكم بيشتر پيشت باشيم؟ منم با اعتماد به نفس كامل گفتم : نه، من ديگه بزرگ شدم، بچه كه نيستم!اونام خنديدن و رفتن...يكى دو ساعت گذشت، تااون موقع چند نفر گريه شون گرفته بود ولى من نه، همه چى خوب پيش ميرفت كه يهو يه حس غربت عجيبى بهم دست داد!يه حس ناخودآگاه، خيلى بد بود! نميدونم وسط اين همه بازى و شوخى و لذت اين چى بود اين وسط! اصلا دست خودم نبود، يكهو زدم زير گريه! اونم چه گريه اى! اشك معلممون داشت در مى اومد! فقط گريه ميكردم و داد ميزدم : من مامانمو ميخواااااااام!چند روزى به همين منوال گذشت، يعنى اون حسه يكهويى ميومد، البته الآنم يه موقع هايى يه سر ميزنه ولى خيلى كمتر مهمون دلم ميشه، و البته داد نميزنم من مامانمو ميخواااااام!ديگه نزديك يه ماه گذشته بود و ديدم نه، اينا نميخوان به من سواد ياد بدن! رفتم با لحن اعتراض آميزى به پدر مادرم گفتم : بسه ديگه، مدرسه منو تعطيل كنين، اينا كه كتاب خوندن به ما ياد نميدن، همش بازى و نقاشيه! اونام خنديدنو گفتن : هنوز بايد صبركنى!خلاصه بعد از سواد ياد گرفتن دغدغه هاى ديگه اى هر سال برام پيش ميومد و من همش صبر ميكردم تا به اونا برسم، همش فكر اين بودم كه بزرگتر بشم و قدر لحظه هايى كه توش بودم رو نميدونستم، اون موقع يه بچه ٧ ساله خام بودم ولى الآن يه پسر ١٦ ساله كه ميره دوم دبيرستان، ولى هنوزم اونطوريم، نه من، همه اونطورين، منتظر آينده، دنبال خوشبختى تو آينده، نه قدرامروزو ميدونن نه از ديروز عبرت ميگيرن،اين چيزايى كه تعريف كردم انگار همش ديروز بود، همه صحنه هاش جلوى چشممه، چشم به هم زدم ديدم ديگه اواخر دوران تحصيلم هستم، امروز كه داشتم خاطره مينوشتم ديدم چقدر تابستون زود گذشت! انگار ديروز بود كه بابام داشت به خاطر نمره هاى كارنامه ام دعوام ميكرد!!! گفتم يه خاطره اى از گذشته بنويسم و شِير كنم، شايد به درد يه نفر بخوره .منم هيچ راه حلى نميبينم به جز حرفى كه همه بزرگترا ميزنن بزنم، البته من بزرگتر نيستم ولى واقعاً به اين عمق حرف رسيدم ؛ قدر دورانى كه توش هستيد رو بدونيد، اينقدر منتظر آينده نباشيد...حتى اگه صد سالتونه مطمئن باشيد اگه از امروز استفاده نكنيد،فردا حتما حسرت اين روز رو ميخوريد...اگه اين متن براتون تاثير گذار بود بهتره به اشتراكش بزاريد ، شايد براى كساى ديگرى هم مفيد باشه...اگر هم نبود و به نظرتون يه متن بيخود بود كه يه نفر از رو بيكارى نوشتتش بازم بهتره با دوستاتون به اشتراكش بزاريد شايد يكيشون جزو گروه اول باشه!ممنون از وقتى كه واسه خوندن اين مطلب گذاشتين...
دقیقا صبح که بیدار میشم یه ربع همینجوریَم .:))))
شما چطور ؟؟؟
.: Weblog Themes By Pichak :.